سکوت گوش خراش !!!

صدای سنگین سکوت در وبلاگم پیچیده (!)

سکوت گوش خراش !!!

صدای سنگین سکوت در وبلاگم پیچیده (!)

خواستن توانستن است

دیشب داشتم برنامه ی جشن رمضانو می دیدم ، یه آقایی اومد یه داستان تعریف کرد. می گفت دوستم استاد دانشگاهه و عکاسی درس میده ، از بین دانشجویان او دوتاشونو دعوت کردن ، یکی از اونا اسمش کاوه و اون یکی مجید بود. این آقا مجید می خواست یه داستانی رو تعریف کنه البته شاید خیلیاتون دیده باشین ولی اونایی که ندیدن اگه خواستن بخونن من که خودم از داستانش خوشم اومد .

داستان از زبان آقا مجید :

تو دانشگاهه ما یه جشنواره ای گذاشته بودن که تو این جشنواره دانشجویان سعی می کردند که عکس قشنگی بگیرن چون قرار بود بهترین عکس انتخاب بشه وبه نفر اول بورسیه بدن ، خوب تو او زمان که همه تو شورو حال این بودن که بهترین عکسو بگیرن هر کی به هر نحوی هر کاری می کرد تا بتونه بهترین عکسو بگیره. بعضی ها دوربین های خوب و آن چنانی می گرفتن و بعضی ها هم کلاس های عکاسی ثبت نام می کردن. به هر حال هر کاری که از دستشون بر می اومد انجام می دادن که بهترین عکسو بگیرن ولی منو کاوه که وضع مالی خانواده هامون زیاد خوب نبود با همون دوربینی که از دانشگاه قرض گرفته بودیم سعی می کردیم بهترین عکسو بگیریم. تا این که منو کاوه یه مقدار پول قرض کردیم گذاشتیم روپس اندازامون تا توی کلاس عکاسی ثبت نام کنیم ، این کلاس امتحان ورودی می گرفت. اون روز باید ساعت 6 سر کلاس حاضر می شدیم خیلی دیرمون شده بود ، از خونه ی ما تا مترو باید تاکسی می گرفتیم ، ترافیک بود ، وقتی رسیدیم مترو ساعت طرفای 5 و خورده ای بود ، ما داشتیم با عجله از پله ها پایین می رفتیم ، یه پیرزن عصا به دستُ دیدیم که یه بچه ی 5 ، 6 ساله رو کول کرده بود اون بچه دوتا پاها شم گچ گرفته بود. پیر زن با مشقت بسیار از پله ها بالا می اومد. وقتی ما داشتیم می رفتیم پایین از کنارش رد شدیم ، اون یه کاغذ گرفت جلوی من که آدرس مطب یه دکترتوش نوشته بود. اونا هم برای ساعت 6 وقت گرفته بودند ، گفتم بیا من یه دربست می گیرم می رسونمتون؛ کاوه از اون ور می گفت مجید بیا بریم دیر شده ولی من قبول نکردم کاوه رفت کلاس. ولی من رفتم اون خانمو برسونم دکتر که تو راه این خانمه با من صحبت و درد دل می کرد ، می گفت این پسربچه ای که می بینی با منه ، بچه ی خودم نیست مال همسایمون (همشهریمون) بود. این بچه مادرزادی دوتا پاهاش معلول بود و پدر و مادرش هم می خواستن بذارنش آسایشگاه معلولین، من گفتم بدین من بچه دار نمیشم نگهش میدارم اونا هم قبول کردند  از اون موقع هم تحت درمانه و خدارو شکر داره خوب میشه ، بعد وقتی رسیدیم من اون پولی که آماده کرده بودم ، دادم به اون خانمه گفتم لازمتون میشه ولی اصلاً حواسم نبود که اون پول قرضی بود بعد که خانمه داشت می رفت تو صداش کردم گفتم خانم من از شما یه خواهشی دارم گفت بفرمایید گفتم از شما و پسرتون می خوام بشینید روی پله های مطب من یه عکس از شما بگیرم که این خانمه هم قبول کرد (عکسشو هم نشون دادن خیلی قشنگ بود). عکس من تو جشنواره اول شد تا این که همین چند وقت پیش یه نامه ای از دانشگاه تورنتو اومد که نوشته بودند این جا یه جشنواره ی عکاسیه ، به نفرات اول تا سوم اجازه ی درس خوندن تو این دانشگاهو میدن. استاد ما هم عکس منو فرستاده بود که رتبه ی سوم کسب کردم و الآن هم دانشجوی دانشگاه تورنتو هستم .                         

نظرات 19 + ارسال نظر
بهاره یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 09:53 ق.ظ

چقدر طولانی بود...اون هم مثه من پشتکار داشته.

نمیشد کوتاهش کنم چون داستان نصفه میشد

معین یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 12:17 ب.ظ http://parsinameh.blogsky.com

میگم تو هم مثل من با فونتت مشکل داری ها !!! بعد از این که این پستو خوندم ٬‌ مامانم اومد تو اتاق ٬ منو که دید جیغ زد !! میگفت چشام داره پاره میشه !!

درستش کردم
خوبــــــــــه ؟

معین یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 12:18 ب.ظ http://parsinameh.blogsky.com

ولی در هر حال قشنگ بود !!

یه دختر یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.al0negirl.blogfa.com/

سلام عزیزم مرسی که خبرم کردی
اره ما ادما بعضی وقتا یه کاریه کوچیک میکنیم که پیشه خودمون کوچیکه ولی پیش اون کس که داره میبینه خیلی بزرگه
خوشحالم کردی
منم اپمممممممممممممممم

آدم باید هر کاری که میکنه برای رضای خدا باشه تا به عاقبته اون حاجیه تو سریال ملکوت دچار نشه

fateme.k یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://bornagain20.blogfa.com

داستانش خیلی قشنگ بود.ولی موقع خوندنش یخورده چشمم درد گرفت.

SNIPeR یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 01:56 ب.ظ http://firetux.blogsky.com/

باریک !!!

به من که این داستانو نوشتم یا به آقا مجید که دانشگاه قبول شد ؟

محمدرضا یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 02:59 ب.ظ http://fire-fighter.blogsky.com

قشنگ بود...دلش پاک بوده.خدا هم کمکش کرده

immortal یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 07:43 ب.ظ http://jangavaran.blogsky.com

آپم!!!
فقط پشتکار مسئله اینه!!

Red beetlE یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://jangavaran.blogsky.com

هر چقدر هم پشتکارش قوی باشه به شوهر خاله من که نمیرسه... از شمال تا کرج یه کله اومده بعد از یه ساعت فهمیدن ساکشون که توش مدارک دانشگاش بوده جا مونده و یه کله برگشته شمال و ساکو پیدا کرده و دوباره یه کله اومده کرج و بعد از 7ساعت یه کله رفتن مشهد!

سام یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 10:53 ب.ظ http://www.ali-canter.blogsky.com

سلام
شمارو با چه نامی لینک کنم
مرصی که به وب من سری زدی

سام
09380104668

با اسم (سکوت گوش خراش)

امیرحسین یکشنبه 31 مرداد 1389 ساعت 11:56 ب.ظ http://firetux.blogsky.com

آپم

سجاد دوشنبه 1 شهریور 1389 ساعت 01:00 ب.ظ http://never4ever.blogsky.com

زیاد دقت نکن...
آپم...

یه دختر سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 08:07 ب.ظ http://www.al0negirl.blogfa.com/

خانومی اپ کردمممممم منتظرما خوشحال میشم بیاییییی

عزیزم اومدم پستت هم خوندم خیلی قشنگ بود ولی کد نظراتت باز نمیشه نظر بدم

Ar!eF چهارشنبه 3 شهریور 1389 ساعت 03:06 ب.ظ http://mokhless.blogsky.com

ممنون از نظرت تو وب قبلیم . وبلاگ جدیدم رو افتتاح کردم .

SNIPeR چهارشنبه 3 شهریور 1389 ساعت 06:09 ب.ظ http://firetux.blogsky.com/

آپ ...

سجاد پنج‌شنبه 4 شهریور 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://never4ever.blogsky.com

آپ...

Red beetlE پنج‌شنبه 4 شهریور 1389 ساعت 05:13 ب.ظ http://fire-fighter.blogsky.com

آپ...

یه دختر جمعه 5 شهریور 1389 ساعت 11:26 ق.ظ http://www.al0negirl.blogfa.com/

خانوم خانوما اپ کردم منتظرمااااااااااااااااا..............

عزیزم نمیتونم

immortal جمعه 5 شهریور 1389 ساعت 02:55 ب.ظ http://jangavaran.blogsky.com

آپ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد